لیلا احمدی



اولین پولی که از کلاس ایلاستریتور درآوردم 70 تومن شد :) 
یه طرح کارت پستال برای دوستم کار کردم و اولین دستمزدم رو گرفتم. 
حساب بانکیم خیلی وقت بود اس ام اس واریز به خودش ندیده بود 
آخرشم اینهمه درس خوندن دو قرون کف دست ما نذاشت ولی هنر هنوز مدرک نگرفته پول باشگاه رو برام جور کرد. 
اینم اولین حرکت من ایشالا خدا بده برکت :)

دو روزه زیر نظر خواهر دکترمون سرترالین رو شروع کردم! باشد که رستگار شوم! از این تپش قلب و افسردگی و فکر و خیال ها نجات پیدا کنم و برم تو عالم بیخیالی. ولی خب این فقط درمان داروییه افسردگیه برای اینکه بتونم ظاهر زندگیم رو حفظ کنم، من درمان روحیش که حرف زدن و خالی شدن و درست کردن چاله چوله های روحمه که از بچگی و بودن توی یه خانواده ی عتیقه ایجاد شده رو چجوری تامین کنم؟ فعلا چاره ای نیس جز ریختن تو خودم و تحمل تپش قلبِ مزخرف.


میفرمایند که : تف تو هرچی سیستم اداری و کارمندسازیه! 

یعنی من نشده یه جا برم کارمندی درحال دولپی کیک و شیرینی خوردن نباشه و عین آدم کارمونو راه بندازه. قشنگ میتونید افسردگی و زندگی به قهقرا رفته رو توی مترو های 5 و نیم صبح کرج که حامل اکثرا کارمند ها هستن و بالای 90 درصد توی ادارات ببینید! چه وضعشه! 

برادران هلال احمر هم نشد ما یه بار بریم اداره چشم مارو درنیارن بس که زل میزنن به سر تا پای سیاه پوش ما توی مقنعه و مانتوی آستین بلند و دکمه دارِ مشکی و شلوار مشکی و کیف مشکی من دنبال چی میگردن واقعا؟ دقت کردم اصلا ربطی به این نداره شما پوششت چی باشه چه یه سطل رنگ مشکی رو خودت خالی کرده باشی مثل امروز من یا خیلی شیتان و پیتان بزنی بیرون کلا این موجودات حق خودشون میدونن چشم شمارو دربیارن. 


سر مسابقات تنیس ویمبلدون کل کل کردیم که کی میبره جوکوویچ بود و فدرر که من گفتم جوکوویچ ببره ایشالا نمیدونم چرا اینو بیشتر دوست دارم. 
که آقا زد و جوکو جان تنیس ویمبلدون رو برد. تا حالا واسه هیچ ورزشی انقدر شادی نکرده بودم خیلی خوب بودن جفتشون. 
نه که من ورزش دوست باشما نه بس که تلویزیون برای وقت تفریح ما برنامه های مفرح داره مجبور شدیم بزنیم شبکه ورزش ببینیم کی کیو میبره یکم حرص بخوریم و شادی کنیم! 
ماشالا چقدم باکلاس و پولدارن! 
اونجا که تماشاگر ها میگفتن اوه من تو خونه هوار میکشدم فکر کنم من رو تو ورزشگاه راه ندن برای تنیس. 

هرحرفی رو همون لحظه که گفته میشه باید به دنبال شفاف سازیش بود که تکلیفش روشن بشه و پرونده اش بسته؛ نه که حرف هارو نگه داشت و تو ذهن بال و پرش داد و قضاوتش کرد و هزار جور سوءتفاهم دیگه که پیش اومد اونوقت تازه بخوای در موردش با طرفت صحبت کنی بعد انتظار هم داشته باشی رفتار های منطقی ببینی و همه چی نابود نشه! 

این درس بزرگی بود که تاوان به همون بزرگی هم بابتش دادم.

ولی عجیب با فهمیدن همین حس میکنم یه مرحله بزرگتر شدم! و هرگونه رشدی هم درد داره و الان قلبم از شدت درد به خون من تشنه ست.


عاشقانه بود. بعد از آخرین break up تصمیم گرفته بودم که دیگر فیلم عاشقانه نبینم اما این یکی را دیدم و در کل زیبا بود. بعضی جاها احساس می کردی کارگردان به زور می خواهد تو را بخنداند و دوست داشتنی نبود. اما غافلگیری های گیرایی داشت.

تا اینجا هستم از فکر این روزهایم بگویم. من خودم را انسان هنر دوستی می دانم. از بچگی شعر می گفتم، نقاشی می کشیدم، این اواخر هم که کلاس آواز می رفتم. اما احساس می کنم که از ابراز هنر می ترسم. از تعقیب سلیقه ی هنری ام و بیان نظرم در مورد هنر اجتناب می کنم. همیشه فکر می کردم هنرمند بودن و حرف زدن در مورد هنر مخصوص انسان های دیگری است که من جزء آنها نیستم.

تصمیم گرفتم تا جایی که می توانم بیشتر به این بعد زندگی ام توجه کنم. می خواهم بیشتر موسیقی گوش دهم ، بیشتر خودم را در ادبیات غرق کنم، بیشتر نقاشی ببینم ، تئاتر ببینم ، فیلم ببینم و مهم تر از همه در موردش حرف بزنم.

چند روز پیش در یکی از کافه ها پیانیستی دیدم که می نواخت و بالای سرش نوشته بود: 

the art exists because life is not enough


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها